سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بلور نازک احساس


دربِ کلاس های دانشگاه شیشه داشت...

آنقدر که بتوانی دوسوم کلاس را ببینی.

کلاس 106 خیلی جای دنجی بود.

انتهای راهرو بود،کوچک و نقلی..

 انگار دوستانت را دعوت کرده ای اتاق خودت!

من کمتر آنجا کلاس به پستم میخورد.

اما قضیه برای او متفاوت بود و بیشتر کلاس هایش آنجا تشکیل میشد.

اصلا شاید برای همین بود که این کلاس انقدر برایم خواستنی جلوه میداد.

" آن روز یادم هست امتحان داشتند از آن سخت هایش..."

غرغر درس نخواندن و سخت بودن امتحانش را از روزای قبل برایم شروع کرده بود.

وقتی رسیدم امتحان شروع شده بود..

رفتم در کلاس و از پشت شیشه درون کلاس را نگاه کردم..

استایل خراب کردن امتحانش مثل خودم بود ...

خودکار را میذاشت روی میز،دو دستش را میذاشت روی پیشانی و به زمین زل میزد...

نمیدانم چرا ! اما دلم میخواست آن لحظه بغلش کنم و بگویم :

ببین ! این امتحان که هیچ " تو" اگر از دنیا هم بیفتی " من " با " توام "...



سرت را بالا بگیر بلامیسر جان.


دلم میخواست تا جایی که حراست دانشگاه ما را از هم جدا میکرد بغلش کنم.

دلم میخواست یقه استادش را بگیرم و بگویم :

اخه مرتیکه یلاقبا تو دلت میاد که انقد فلانی جانم را ناراحت کنی؟؟؟

دلم میخواست ساعت برنارد داشتم و زمین را نگه میداشتم

و تمام برگه اش را از روی دست این و آن پر میکردم...

رفتم سمت بوفه و از اکبر آقایمان دو عدد چای و دوعدد هوبی و یک برگه آچهار گرفتم.

روی کاغذ نوشتم :

" ولش کن امتحان رو بیا چایی با هوبی "

رفتم پشت در به بغل دستی اش گفتم صدایش کند..

کاغذ را نگه داشتم لب شیشه برای چند لحظه و بعد نگاهش کردم

همه اون عصبانیت تو یک لحظه رفته بود و داشت میخندید...

از ان خنده هایی که فقط خودم میدانم چقدر معرکه بود...

رفتم روی پله نشستم و چند دقیقه بعد اومد بیرون و کنارم نشست..

چایی و هوبی اش را گرفت و بعد بدون آنکه نگاهم کند گفت:

من تو رو نداشتم چه میکردم ؟؟؟

میدانی تصدقت روم...

خیلی دلم میخواهد بدانم

همه این سال هایی که مرا نداری...چه میکنی؟!!!

همین...!!

.

.

.


بیستم اسفند 94

پویان اوحدی

 


نوشته شده در یادداشت ثابت - دوشنبه 94/12/25ساعت 12:16 عصر توسط زهــــرا & روشنـــک نظرات ( ) |


 Design By : Pichak